معنی محل اجتماع

حل جدول

محل اجتماع

مجتمع


محل اجتماع درویشان

خانقاه


اجتماع

گرد آمدن و تجمع

ازدحام، جامعه، تجمع، گردهمایی

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

محل اجتماع عموم

منتدی


محل اجتماع اصناف

نقابه


اجتماع

اجتماع، اعصار، بیئه، تجمع، جالیه، حشد، مجتمع، مجموعه، اِجْتِماعُ


محل اجتماع تبه کاران

مزار

لغت نامه دهخدا

اجتماع

اجتماع. [اِ ت ِ] (ع مص) اجدماع. (منتهی الارب). گرد آمدن. تجمع. اجماع. فاهم آمدن. (زوزنی). تألف. ائتلاف. احتفال. انجمن شدن. فراهم آمدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب): چون فیروزان بن الحسن خبر اجتماع و اتفاق ایشان بشنید از جرجان روی بمحاربت ایشان نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || اتفاق کردن بر چیزی. || قوی شدن: اجتمع الرجل. (منتهی الارب). || جوان گردیدن. || برآمدن تمام ریش. (منتهی الارب). || بجای مردان رسیدن کودک. (زوزنی) (تاج المصادر). ببلاغت رسیدن. || سازگاری نمودن. || عزم کردن. || نزدیکی جسمی بجسم دیگریا چندین جسم را بهم اجتماع گویند. (تعریفات). || (اصطلاح نجوم) محاق. مقارنه ٔ ماه با آفتاب. قران شمس با قمر. بهم برآمدن ماه با آفتاب. آنگاه که آفتاب و ماه در یک برج به یک درجه و یک دقیقه جمع شوند و در این وقت ماه از نظر گم و غائب میشود و چنین وقت منحوس باشد. (غیاث). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. و نام او به مجسطی اتّصال گوید. و آن درجه و دقیقه کجا این اجتماع بود جزو اجتماع خوانند. و طالع آن وقت را طالع اجتماع خوانند. و این اجتماع میان آن مدّت بود که ماه اندرو زیر شعاع آفتاب بود. و این مدّت را به تازی سرار خوانند، که قمر اندرو پنهان و ناپیدا بود. و نیز محاق خوانند، که نور از قمر سترده بود. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- اجتماع الساکنین علی حده، جایز است و آن کلمه ای است که ساکن اول حرف مدّ و دوّم مدغم فیه باشد، مانند دابّه و خویصه در تصغیر خاصّه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع الساکنین علی غیرحده، جایز نیست و آن کلمه ای است که یا ساکن اوّل حرف مدّ نباشد و یا ساکن دوّم مدغم فیه نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع بشمارکرده، او را اجتماع محسوب خوانند ای بشمارکرده. (التفهیم بیرونی).
- اجتماع پدیدار، اجتماع مرئی.
- اجتماع ریح، نفخ مِعده (اصطلاح طب).
- اجتماع ریم بر رطوبت بیضی چشم (اصطلاح طب).
- اجتماع ضدین، گرد آمدن دو ناهمتا و این محال است.
- اجتماع کردن، گرد آمدن. فراهم آمدن. واهم، باهَم، فاهم آمدن.
- اجتماع منی و حبس آن (اصطلاح طب).
- اجتماع محسوب، اجتماع بشمارکرده (اصطلاح نجوم). (التفهیم بیرونی).
- اجتماعی کردن، عقد محفلی کردن. مجلسی را منعقد کردن.
|| نام شکل یازدهم (بقول استاد بندکی و شیخ محمد لاد در فرهنگ خویش) یا شکل چهاردهم (بقول شرفنامه) یا شکل پانزدهم رمل بدین صورت: و در مؤید الفضلاء آمده که در کتب معتمدعلیه شکل پانزدهم دانسته اند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجتماع نزد علمای رمل اسم شکلی است که صورت آن این است: و نزد منجمان و علمای هیئت، اجتماع آفتاب و ماه در جزئی از فلک البروج باشد و این جزء از فلک البروج را جزءالاجتماع نامند. و نزد پاره ای از حکما اجتماع را بر ارادت اطلاق کنند، چنانکه در شرح اشارات و حکمهالعین و حاشیه ٔسیّد سند در آخر کتاب مذکور است. و نزد متکلمان قسمی از کون باشد که آن را تألیف و مجاورت و مُماسّه نیز نامند، و شرح آن در ضمن تفسیر و معنی لفظ کون بیاید ان شأاﷲ تعالی.

عربی به فارسی

اجتماع

جلسه , نشست , انجمن , ملا قات , میتینگ , اجتماع , تلا قی , همایش , صف ارایی کردن , دوباره جمع اوری کردن , دوباره بکار انداختن , نیروی تازه دادن به , گرد امدن , سرو صورت تازه گرفتن , پشتیبانی کردن , تقویت کردن , بالا بردن قیمت

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

اجتماع

گرد هم آمدن، جمع شدن، مقارنه ماه و آفتاب، زمانی که ماه و آفتاب در یک برج و یک درجه و یک دقیقه جمع شوند. [خوانش: (اِ تِ) [ع.] (مص ل.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اجتماع

انجمن، هازمان، همایش، گرد آمدن

فارسی به آلمانی

اجتماع

Ansammlung (f), Begegnung (f), Besprechung (f), Gemeinde (f), Gemeinschaft (f), Milieu [noun], Sammlung (f), Tagung (f), Versammlung (f)

فرهنگ عمید

اجتماع

دور هم گرد آمدن، به ‌هم پیوستن، جمع شدن،
(اسم) = جامعه
(اسم) گروهی از مردم که در یک‌ جا جمع شده باشند،

معادل ابجد

محل اجتماع

593

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری